محل تبلیغات شما

24مرداد چندین سال پیش یک روز عصر ساعت 5
یکشنبه
یک مرد با عجله به آژانس زنگ زد
درخواست ماشین داد و هنگامی که ماشین به دم در خانه رسید همراه همسر حامله‌اش سوار ماشین شد و به سمت بیمارستان رفت
یک سال قبل بود که فرزندشان مرده به دنیا آمد
زن جوان افسرده شده بود و طاقت نداشت که مرگ دومین فرزند خود را در 25سالگی خود ببیند
به بیمارستان رسیدند
زن به زایشگاه رفت
و خیلی زود
پرستار با پسربچه ای در دست به سمت مرد آمد 
مرد در گوش نوزاد اذان گفت و اسمش را انتخاب کرد نه سعید که انتخاب مادر بود و نه عباس که نام پدرش و انتخاب مادربزرگ بود
درباره نوزاد اما
پسر مذکور تنها پسره تنها پسر پدر مرد بود(عجب جمله‌ای)
و خب در جامعه سنتی همه منتظر ادامه دهنده نسلشان بودند
پسر 
کم کم بزرگ شد
اولین دوستش را پیدا کرد
اولین کلماتش را نوشت
اولین بار فوتبال بازی کرد
اولین سفرش را تجربه کرد
و اولین بار برادر شد
داستان زندگی مثل اکثر کودکان و معمولی و توام با شادی
و الان که پسر تبدیل به مانی شده
دلش برای روزهای کودکی تنگ شده
روز هایی که در تابستان های گرمش به روستا و نزد پدربزرگ خود میرفت
درباغ ها آزادانه بازی می کرد
دنبال بزغاله ها میرفت
شب های پرستاره در حاشیه کویر
و به این فکر می کند که چرا ما هیچوقت از شرایط خود راضی نیستیم
در کودکی آرزوی بزرگسالی داریم
در جوانی آرزوی کودکی و در پیر آرزوی جوانی
یک زنجیره تباهی
فکر کنم وقتی که دبیرستان بودم اولین بار فهمیدم که باید با این زنجیره مبارزه کرد اولین بار دیدم تغییر کرد از تک تک لحظات آخرین سال دبیرستان داخل کلاس ها و همراه با دوستام لذت میبردم
ولی کافی نبود
ادایی بود
درون نیاز به تغییر دارد
تا وقتی درون تغییر پیدا کند برون بالاخره درون واقعی را پیدا می کند
هممم
و من الان در اوج جوانی به دنبال تغییر درونم
به دنبال پیدا کردن هدف و چیزی که برایش بجنگم
من بیشتر از مسیر لذت میبرم تا هدف
اگر هدفی نداشته باشم لذتی هم نخواهم داشت
تولدم مبارک
پایان

به تراپیست خود اعتماد کنید؟

روزی روزگاری مانی

جبری با عنوان خانواده

تغییر ,بار ,پیدا ,ماشین ,اولین ,مرد ,اولین بار ,به سمت ,بود و ,را پیدا ,راضی نیستیمدر

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها