محل تبلیغات شما



بعد از حدود دوسال مشکلات روحی تصمیم گرفتم که به روانشناس مراجعه کنم
البته که نمیدونستم دلیل اصلی یا البته مشکل اصلی خودم چیه
فقط میدونستم که حالم خوب نیست
رفتار مودی دارم
با روانشناس زیاد صحبت می کردم
و می کنم
بهم گفت که نباید اینقدر ذهنم درگیر فکر باشه
و منم از حس بدی که نسبت به اطرافیانم دارم بهش گفتم
ازاینکه به همه حرفایی که میزنم و نمیزنم ساعت ها فکر می کنم
نمیدونم واقعا چطور باید زندگی کنم
همیشه با خودم گفتم که مشکلات برای منن
ولی واقعا اینطوری نبوده
اینکه مدام دارم خودمو مطابق خواسته دیگران جلوه میدم و مراعات بقیه رو می کنم داره واقعا اذیتم میکنه
دلم میخواد با خیال راحت بتونم اشتباه کنم ولی نمیتونم
تراپیست بهم گفت که ریز جزییاتی که بهشون هرروز فکر میکنم رو بنویسم
ولی خب من سهوا و عمدا بعضی چیزارو نمینویسم
مثل علاقه به یک نفر
فکرم درباره سقوط تو مترو
و .
نمیدونم چرا هنوز نمیتونم بهش اعتماد کنم
اونقدر با افراد اشتباهی دردودل کردم که تشخیص آدم درست
حتی اگه متخصص باشه برام فوق العاده سخته 
تنها کاری که میتونم بکنم حفظ ظاهر و البته فرار از اجتماعات
از همین الان تصمیم می گیرم که انزوا رو انتخاب کنم
هرچقدر افراد کمتر و وابستگی های کمتری داشته باشم مسلما فکر و خیالات کمنریدربارشون خواهم کرد
البته مهم تر ازاون اعتماد به تراپیستمه
پایان


24مرداد چندین سال پیش یک روز عصر ساعت 5
یکشنبه
یک مرد با عجله به آژانس زنگ زد
درخواست ماشین داد و هنگامی که ماشین به دم در خانه رسید همراه همسر حامله‌اش سوار ماشین شد و به سمت بیمارستان رفت
یک سال قبل بود که فرزندشان مرده به دنیا آمد
زن جوان افسرده شده بود و طاقت نداشت که مرگ دومین فرزند خود را در 25سالگی خود ببیند
به بیمارستان رسیدند
زن به زایشگاه رفت
و خیلی زود
پرستار با پسربچه ای در دست به سمت مرد آمد 
مرد در گوش نوزاد اذان گفت و اسمش را انتخاب کرد نه سعید که انتخاب مادر بود و نه عباس که نام پدرش و انتخاب مادربزرگ بود
درباره نوزاد اما
پسر مذکور تنها پسره تنها پسر پدر مرد بود(عجب جمله‌ای)
و خب در جامعه سنتی همه منتظر ادامه دهنده نسلشان بودند
پسر 
کم کم بزرگ شد
اولین دوستش را پیدا کرد
اولین کلماتش را نوشت
اولین بار فوتبال بازی کرد
اولین سفرش را تجربه کرد
و اولین بار برادر شد
داستان زندگی مثل اکثر کودکان و معمولی و توام با شادی
و الان که پسر تبدیل به مانی شده
دلش برای روزهای کودکی تنگ شده
روز هایی که در تابستان های گرمش به روستا و نزد پدربزرگ خود میرفت
درباغ ها آزادانه بازی می کرد
دنبال بزغاله ها میرفت
شب های پرستاره در حاشیه کویر
و به این فکر می کند که چرا ما هیچوقت از شرایط خود راضی نیستیم
در کودکی آرزوی بزرگسالی داریم
در جوانی آرزوی کودکی و در پیر آرزوی جوانی
یک زنجیره تباهی
فکر کنم وقتی که دبیرستان بودم اولین بار فهمیدم که باید با این زنجیره مبارزه کرد اولین بار دیدم تغییر کرد از تک تک لحظات آخرین سال دبیرستان داخل کلاس ها و همراه با دوستام لذت میبردم
ولی کافی نبود
ادایی بود
درون نیاز به تغییر دارد
تا وقتی درون تغییر پیدا کند برون بالاخره درون واقعی را پیدا می کند
هممم
و من الان در اوج جوانی به دنبال تغییر درونم
به دنبال پیدا کردن هدف و چیزی که برایش بجنگم
من بیشتر از مسیر لذت میبرم تا هدف
اگر هدفی نداشته باشم لذتی هم نخواهم داشت
تولدم مبارک
پایان


ذهنم همیشه درگیر این بوده که آیا واقعا عدل و انصافی که توی ادیان مختلف ازش نام برده میشه وجود داره یا نه؟
یک سری چیز ها واقعا جبری هستند مثل خانواده
من خانواده امو خیلی دوست دارم
ولی همیشه ازاینکه هیچوقت توسطشون درک نشدم مشکل داشتم
چه توسط پدرم که تحصیل کرده است
چه مادر که تحصیل چندانی نداره
و چه خواهرم که نسل آینده است
هرکدوم به شیوه خودشون بارها و بارها منو رنجوندن
پدر
پدرمو خیلی دوست دارم فرد ثروتمندی نیست اما همیشه هرچیزی که نیاز داشتم رو برام فراهم کرده
آدم منطقی‌ایه
منتها هیچوقت به من و اهدافم احترام نذاشه
همیشه از همون بچگی مسیری که مد نظر خودش بوده رو برای من ترسیم کرده مسیری متفاوت با رویا های من
واین همیشه عذابم میده
همیشه
مادر
عاشق مادرم هستم
مهربونه و کارهای فوق العاده بی شماری برای من کرده
اما عادت بدی که داره
اینه که هیچوقت به بچه هاش افتخار نکرده و نمی کنه
من نسبت به خیلی ها که همیشه برای من مثال زده آدم موفقتری بودم
ولی هیچوقت نشده که بهم بگه آفرین پسرم
همیشه تو مدرسه شاگرد نمونه بودم
یا تو دانشگاه خوبی تحصیل می کنم
خیلی خوب
ولی هیچوقت اون نگاه افتخارآمیز رو به من نداشته وهمیشه کسایی که وضیعت بهتری نسبت به من نداشتن رو تو سر من زده
خواهر
منو خواهرم اصلا آبمون تو جوب نمیره
اصلا ارتباط خوبی نداریم
واصلا همو نمیشناسیم
همین
و همین
به اینا که فکر می کنم با خودم می گم اگه یک روز خودمم والدین فرد یا افرادی بشم چطوری خواهم بود؟
تصورش سخته و فعلا از توان من خارجه
البته
امروز حین مطالعه
این به ذهنم خطور کرد که شاید عدل که خدا ازش میگه همون جهان های موازی هستند
بی نهایت مانی وجود دارند توی جهان های موازی که هرکدوم مسیر های متفاوتی رو دارند طی می کنن بعضیاشون از من خوشبخت ترن وبعضیا هم بدبخت ترن
ازهمینجا به مانی خوشبخت تر میگم که کوفتت بشه
J
پایان


دو روزی میشه که سرمو تراشیدم
با نمره صفر و بعدش هم با ماشین ریش تراش سرمو مثل صورتم صاف کردم
بیریخت شدم ولی خب البته که توی این دوروز که از خونه بیرون نرفتم کسی به جز خانواده‌ام منو اینطوری ندیده
تواین چندی روز البته شروع به درس خوندن هم کردم
از روزمرگی خسته شدم
درس های اینده رو میخونم تا بلکه مدتی هم که شده به خانم گاما فکر نکنم
البته که دیروز یکی از افرادی که سابقا توی توییتر دوستم بود رو پیدا کردم
خوشحال و سرخوش بود
منم زیاد باهش گرم نگرفتم
اخلاق سرد و ناامیدم این روزا حسابی همه رو ناامید میکنه
دوست ندارم انرژی منفی رو به اطرافیانم منتقل کنم
امروز بعداز مدت ها یه بخش قابل توجهی موزیک گوش دادم.بعداز مدت ها همراه خواننده ترانه رو فریاد میزدم ولی تو گوشه ذهنم همچنان بهش فکر می کردم
متاسفانه چند ساعت پیش چشمم به چیزی که نباید میخورد خورد
البته که اتفاقی نبود
رفتم و پروفایل خانم گاما چک کردم
نباید می کردم
تصاویر پروفایلشو حذف کرده بود
بیو ناامیدانه‌ای داشت
البته که قبلش هم نوشته بود که از اینکه خودش نیست ناراحته
و منم میدونم که هرچند که با دوستانش گپ و گفت داشته باشه ولی ته ته دلش ناراحت و افسرده است
این شاخصه خانم گاما بود هیچ دوست صمیمی نداشت و نداره
همیشه افرادی هستن که خیلی باهشون گپ میزد
ولی افرادی وجود ندارند که راز های دلشو به کسی بده
همیشه براش آرزو می کردم
برامون البته
برای خودمون 
که دوستان صمیمی خودمون رو پیدا کنیم
هیچوقت حتی با منم دردودل نمی کرد
وهمیشه به چیزهای دیگه به جز انسان های پناه می برد
خدایا
ازت میخوام که کاری کنه که از تنهایی و ناراحتی در بیاد
درسته که آرزوم بود که من اون کسی باشم که بهش پناه میبره
ولی حالا که اون شخص نیستم
یه خوبشو تو مسیرش بذار 
پایان


تابحال زیاد به این جمله رسیدم مخصوصا داخل شبکه های اجتماعی اینکه هرکسی با پس زمینه ذهنی خود از افراد راجع به حرف ها یا پست های اون ها قضاوت می کنه یا به وجد میاد.حتی این نکته رو خودم بارها و بارها امتحان کردم و نتیجه همیشه یکسان بوده کاریزمای افراد روی هر چیزی از که از دهانشون خارج میشه تاثیر میذاره.قصد اینکه قضاوت بکنم ندارم ولی خب همچین چیزی باعث میشه آدم بجای اینکه به دنبال منطق برای حرف های خودش باشه به کسب کاریزما فکر کنه.به نظر من اگه همچین دیدی بین
پیشنوشت:دلنوشته حوصله‌سربریه اگه حوصله ندارید شروع نکنید نمیدونم ذهن شما چطوریه ولی ذهن من پراز حالت هایی که نمیدونم حرفی رو بزنم یا نزنم همیشه تو ذهن خودم همه حالت هایی که وقتی حرفی رو بزنم یا نزنم بررسی می کنم جواب های مختلف و پیشامد های مختلف رو چک می کنم .بخاطر همین هم اکثر پیام هایی که برای بقیه می‌فرستم به شدت طولانی هستند. مدت ها قبل از کسی خوشم میومد اما خب به خاطر اینکه حس کردم(البته حسم احتمالا درست بوده) که اون شخص اصلا همچون حسی رو به من نداره
چالش های دوگانه یک آدم کمال گرا امروز صبح اتفاق غیرمنتظره‌ای برای من رخ داد. اتفاقی که 5 سال پیش در مدرسه هم رخ داده بود و من فکر نمی کردم که باز هم برایم رخ بدهد. ساعت 10 ونیم کلاس دوم روز سوم ترم پنجم من آغاز شد.قرار بود استاد ما امتحانی پیش زمینه ای از درس های ترم های قبل بگیرد تا با سطح ما آشنا شود. با توجه به مجازی بودن کلاس ها امتحان نیز به دنبال آن مجازی بود.استاد سوال ها را آپلود کرد و ما همگی شروع به پاسخ دادن به سوال ها کردیم.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

تور مجازی گوگل